زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

سرباز کوچولو

هفت روزگی

سلام زهرا کوچولوی مامان الهی فدات شم یک شنبه شب که مامان بابایی و عمو و عمه رضیه اومدن دیدنیت میگفتن که یه خورده زرد هستی . فردا بحش با خاله ملیحه و بابایی رفتین آزمایش تیروئید و بعدش هم رفتین آزمایش خون برای زردی ت که زردیت 13 بود غروب که بردیم به دکتر نشون دادیم دکتر گفت خدا روشکر نیاز نیست که بیمارستان بستری بشی و 48 ساعت توی خونه بزاریمت تو دستگاه اون شب که شما خیلی بی قراری کردی و من گفتم از صبح بزاریمت تو دستگاه از 7 صبح سه شنبه گذاشتیمت تا غروب چهارشنبه که حدودا 20 ساعت میشد من گفتم بریم دوباره آزمایش بدیم که اگه زردیت پایین اومده دستگاه رو پس بدیم و خودم پرهیز غذایی  کنم.که ...
25 دی 1393

صدور شناسنامه

دختر کوچولوی من بهت تبریک میگم دیروز بابایی رفت و شناسنامه ات رو گرفت .من اسم زهرا را رو از اول خیلی دوست داشتم ولی چون میدونستم بابایی اسم کوثر رو دوست داره میگفتم که اسمت رو بزاریم کوثر . بابایی میگه اول نوشته برای ثبت احوال که اسمت رو تو شناسنامه بنویسن کوثر ولی دوباره لحظه ی اخر گفته بنویسین زهرا که مسول اون بخش هم گفته دیگه حتما زهراست دیگه نمیشه دوباره اسم رو تغییر بدین که دیگه بابایی هم گفته نه دیگه تغییر نمیدم. تو از امروز دیگه هویت واقعی و قانونی پیدا کردی عزیز دل مامان اینم عکس اولین شناسنامه ات: ...
24 دی 1393

خاطره زایمان

ادامه ی پست قبلی دکتر بیهوشی بهم گفت که میخواد از کمر به پایین بیهوشم کنه منم اصرار داشتم که بیهوش کامل بشم از یه لحاظ دوست داشتم که وقتی به دنیا میای صدای گریه ات رو بشنوم وهمون لحظه ببینمت ولی چون عوارض این بیهوشی هم زیاده هر چی گفتم که نکنه قبول نکرد و میگفت که چون شام خوردم نمیتونن بیهوش کاملم بکنن . منم به ناچار قبول کردم وقتی آمپول بیهوشی رو بهم زد یه چند دقیقه که شد بهم گفت پاهام رو تکون بدم منم تکون دادم یه خورده دیگه صبر کردن ولی من بازم پاهام حس داشت و جای تیغ جراحی رو کامل حس میکردم که دکتر بیهوشی گفت مجبوریم دیگه بیهوش کامل کنیم وقتی بهوش اومدم حدود ساعت 11 شب بود و منم تو ICU کلی التماس و داد وبیداد (که البت...
23 دی 1393

خاطره زایمان

سلام عزیزمامان تو پست قبلی گفتم که دکتر گفته فشارم رو کنترل کنم پنج شنبه بعد از ناها حدود ساعت 3:30 بود که فشارم رو گرفتم شده بود 16و مینیممش هم 10 خیلی ترسیدم با خاله ملیحه ات صحبت کردم گفت حتما زود برم اورژانس یه چکاپ بشم منم چون بابایی نبود و مامان جون و آقا هم رفته بودن بیمارستان عیادت خاله وجیهه تنها بودم تو خونه رفتم تو حیاط مامان جون اینا و یه خورده راه رفتم و دست و صورتم وشستم یه یک ربعی شد دوباره فشارم و گرفتم  شده بود14 رو 10 بازم بالا بود خالا ملیحه زنگ زد که اون بیاد دنبالم که ببردم دکتر که گفتم نه دیگه الان هادی میاد . وقتی بابایی اومد دیگه حاضر شدم که بریم دکتر دیگه مامان جون اینا هم از بیمارستان برگشته بودن و هی...
22 دی 1393

این روز های من13(درد و دل های مادر و دختر)

سلام نفس مامان خیلی وقته که میخوام از تغییراتم تو بارداری برات بنویسم ولی نمی دونم چرا جور نمیشد . من از اواخر ماه 4 که بودم حسابی باد کردم و هر کس منو میدید میگفت چرا اینجوری شدم که بعد از آزمایش هایی که دادم خیالم راحت شد که مشکل خاصی نیست و  ولی کم کم دیگه کسایی که خیلی وقت بود منون ندیده بودن حتی دیگه منو نمیشناختن و با عکس العمل های جالبی روبرو میشدم حتی یه چند روز پیش بود که تو فرهنگسرا یکی از مربی ها منو دیده و منو نشناخت که این برام طبیعی شده ولی نکته ی جالبش هم اینجاست که وقتی بهش میگفتم من فلانی ام هم باز باورش نمیشد و میگفت نه تو اون نیستی و از من اصرار و از اون هم انکار . بینی ام شده دو سه برابر قبل ،...
15 دی 1393

این روزهای من12(سیسمونی)

سلام  عسل مامان این پست رو چند بار نوشتم ولی نمیدونم چرا میپره و ثبت نمیشه . عزیزم بالاخره کمدت رو 2دی ماه بود که آوردن یعنی قرار بود که خیلی زودتر از اینا آماده بشه و ما سیسمونی بیاریم. ولی چون از یه دجا که سفارش کار دادیم بعد از 22روز معطلی کاری که بهمون نشون دادن اصلا اونی نبود که میخواستیم و ما دوباره رفتیم یه جا دیگه سفارش دادیم که بالاخره دیگه پنج شنبه آوردن و تا آخر شب هم داشتیم جابجا میکردیم و تختت رو  روی هم سوار کردیم . و وز بعدش مامان جون اینا قرار بود بیان  خونه مون که سیسمونیت رو بچینیم و که این کار رو هم جمعه با خاله وجیهه انجامش دادیم و لی چیدن عروسکا و اسباب بازی ها رو گذاشتم که دختر ...
6 دی 1393
1